داستان های نماز
داستان های نماز

داستان های نماز

اذان مىگویند (شهید على اکبر شیرودى)


 على اکبر در کنار هلىکوپتر جنگىاش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سؤال مىکردند. خبرنکارى از کشور یمن آمده بود، پرسید: شما تا چه هنکام حاضرید بجنگید؟ 
شهید خندید و گفت : ما براى خاک نمىجنگیم ، ما براى اسلام مىجنگیم تا هر وقت اسلام در خطر باشد. 
این را که گفت به راه افتاد، خبرنگاران حیران ایستادند. شهید آستین هایش را بالا زد، چند نفر به زبان هاى مختلف 
پرسیدند: کجا؟ على اکبر گفت : نماز! دارند اذان مىگویند. . 




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.