داستان های نماز
داستان های نماز

داستان های نماز

حضور قلب در نماز!

روزی پیرمردی غریبه به مسجد می رود و همراه با جماعت به امام اقتدا میکند و شروع به خواندن نماز می کند.

الله اکبر،

بسم الله الرحمن الرحیم، الْحَمْدُ للَّهِ رَب ...

رکعت اول تمام شد و در رکعت دوم پیرمرد همانجا نشست و ساندویج پنیرش را از جیبش در آورد و شروع به خوردن آن کرد!

فرد کنار این پیرمرد در حین خواندن نماز به منظور اعتراض به رفتار پیرمرد بلند الله اکبر گفت،

اما پیرمرد اعتنایی نکرد و به غذا خوردنش ادامه داد!

تا اینکه نماز تمام شد؛  هر کس به پیرمرد به عنوان اعتراض چیزی می گفت.


 

یکی گفت: پیرمرد مگه نمی دانی شکستن نماز گناه بزرگی است؟

پیرمرد گفت: بله، خوب می دانم!

  

- مگه نمی دانی با شکستن نماز خودت، نماز ما را هم شکستی!

بله، خوب می دانم!

- مگه آداب نماز جماعت خواندن بلد نیستی؟

- به خوبی بلدم!

- ...

خلاصه از مردم سوال و از پیرمرد جواب.

پیرمرد گفت، امام جماعت می داند که چرا من در رکعت دوم نمازم را قطع کردم!

امام جماعت که دید بین مردم و پیرمرد اختلاف نظر هست روبه آن ها کرد و گفت چی شده؟ ماجرا از چه قراره؟

پیرمرد بلند شد و به امام جماعت گفت: شما به مردم بگویید که چرا من نمازم را در رکعت دوم قطع کردم!

بگویید که در رکعت دوم به چه فکری فرو رفته بودید که حواستان به نماز نبود!

امام جماعت با تعجب گفت: واقعیتش فاصله ی خانه ی ما تا مسجد بسیار زیاد است و با پای پیاده آمدن کمی خسته کننده است، تصمیم داشتم که بعد از خواندن نمازالاغی بخرم که در رکعت دوم به این فکر میکردم که رنگ الاغم چه رنگی باشه بهتره!

پیرمرد هم گفتدیدم که خواندن چنین نمازی باعث می شود که مرا از خوردن ساندویج پنیرم باز دارد و بخاطر همین خواندن این نماز را رها کردم ... 


http://worldprayer.ir

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.