داستان های نماز
داستان های نماز

داستان های نماز

تسلیم در برابر نماز


بچه ها داشتند منطقه را پاک سازی می کردند. صبح زود بود و من هنوز نماز نخوانده بودم. وضو گرفتم و کنار یک پاسگاه عراقی که شب قبل تصرف کرده بودیم، مشغول خواندن نماز شدم. هنوز رکعت اول را تمام نکرده بودم که دو نفر عراقی از نهری که کنار پاسگاه جاری بود، بیرون آمدند. نتوانستم باقی نماز را بخوانم و با اسلحه به طرفشان رفتم. لباسهای شان خیس بود و می لرزیدند. اسلحه هم نداشتند. آن ها را داخل سنگر بردم و به عربی پرسیدم: شما زیر آب چه کار می کردید؟ گفتند: دیشب هنگام عملیات قایق های ما را عقب بردند تا نتوانیم فرار کنیم و ما هم از ترس رفتیم توی نیزارها. حالا هم وقتی دیدیم داری نگاهمان می کنی، از ترس خود را تسلیم کردیم. وقتی در جواب آن ها گفتم که من اصلاً به نیزار نگاه نمی کردم و فقط مشغول خواندن نماز بودم، قیافه های دو اسیر عراقی خیلی دیدنی بود .


نقل از:dastanquran.blogfa.com

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.