داستان های نماز
داستان های نماز

داستان های نماز

کمک شیطان

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.

در راه مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.

  ادامه مطلب ...

اذان، تلفن خدا (نماز)

حاج عبدالرزاق زین الدین، پدر شهیدان مهدی و مجید زین الدین، می گوید: شهید رجایی ـ رحمة الله علیه ـ می فرمود: چطور وقتی تلفن زنگ می زند، شما مضطربید که زود بروید و جواب دهید تا آقایی که پشت خط هست زیاد معطل نشود، حتی اگر در نماز هستید، نماز را سریع می خوانید تا بیایید جواب تلفن را بدهید! اذان که می گویند، خداوند پشت خط است; وظیفه ما این است که لبیک بگوییم.
به نقل از: مجله خیمه، شماره 8، آبان 82، ص77

نماز در اتوبوس

به گزارش مشرق، کانون گفتگوی قرآنی نوشت: یک وقتی ما( حاج آقا قرائتی) در ستاد نماز نوشتیم آقازاده‌ها، دخترخانم‌ها، شیرین‌ترین نمازی که خواندید برای ما بنویسید. یک دختر یازده ساله یک نامه نوشت، همه ما بُهتمان زد، دختر یازده ساله ما ریش‌سفیدها را به تواضع و کرنش واداشت. نوشت که ستاد اقامه نماز، شیرین‌ترین نمازی که خواندم این است.

گفت در اتوبوس داشتم می‌رفتم یک مرتبه دیدم خورشید دارد غروب می‌کند یادم آمد نماز نخواندم، به بابایم گفتم نماز نخواندم، گفت خوب باید بخوانی، حالا که اینجا توی جاده است و بیابان، گفت برویم به راننده بگوییم نگه‌دار،

گفت راننده بخاطر یک بچه دختر نگه نمی‌دارد،...

 

  

ادامه مطلب ...

حضور قلب در نماز!

روزی پیرمردی غریبه به مسجد می رود و همراه با جماعت به امام اقتدا میکند و شروع به خواندن نماز می کند.

الله اکبر،

بسم الله الرحمن الرحیم، الْحَمْدُ للَّهِ رَب ...

رکعت اول تمام شد و در رکعت دوم پیرمرد همانجا نشست و ساندویج پنیرش را از جیبش در آورد و شروع به خوردن آن کرد!

فرد کنار این پیرمرد در حین خواندن نماز به منظور اعتراض به رفتار پیرمرد بلند الله اکبر گفت،

اما پیرمرد اعتنایی نکرد و به غذا خوردنش ادامه داد!

تا اینکه نماز تمام شد؛  هر کس به پیرمرد به عنوان اعتراض چیزی می گفت.


 

یکی گفت: پیرمرد مگه نمی دانی شکستن نماز گناه بزرگی است؟

پیرمرد گفت: بله، خوب می دانم!

  ادامه مطلب ...

چه کسی از تو دورم کرد ؟

از اون  روز ده سالی می گذشت ، هنوز هر وقت به اون جا می رسید قدما شو بلندتر بر می داشت و سرشو پایین می انداخت و زودی رد می شد . 

بعد ا ز اون هیچکس جلال رو تو مسجد ندید. با اینکه باباشو خیلی دوست داشت جلال یه بچه مسجدی باشهاما هروقت اسم مسجد رو می آورد بهونه های عجیب و غریب جور می کرد وهرطوربود از رفتن به مسجد طفره می رفت .

 بارها مادر خواسته بود که آقای جمشیدی یه کاری بکنه وساده از کنار مسجد نرفتن جلال نگذره. 

و پدرهم می گفت:خانوم چقدر اصرار می کنی؟! جلال هنوز بچس، خب حتما خسته می شه. ماشاالله آقای کمالی هم  که نمازشو حسابی طول میده، بین دو تا نمازهم که افاضه می فرمایند. 

  ادامه مطلب ...